کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی

آخرین مطالب

صدای قاری قران از بلند گو پخش می شد.فهمیدم باز یکی از همسایه ها عزیزی از دست داده است .پی گیر شدم همسایه ی  دو کوچه ان طرفتر بود  پسر بزرگش   طی یک تصادف در ماشین قوطی کبریتی پراید جان باخته بود.قبل ترها پدر  خانواده را دیده بودم موهای سرش سیاه بودن با دانه دانه هایی سپید.بعد از این حادثه چند باری دیدمش موهای سرش دیگر یکی در میان سیاه سفید شده بود پیش خودم فکر  میکردم لابد داغ جوان خیلی باید سخت باشد .گذشت تا اینکه یک صبح با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم، انفجار مربوط به گاز در یک خانه ی مسکونی بود.در این انفجار خانمی جوان با فرزند 13 ساله اش مصدوم شدند.هیچ فکر نمی کردم که این خانواده همان خانواده ای باشند که چندی پیش جوانشان را از دست دادن.ولی همان خانواده بود.یک ماهی گذشت زن و فرزند 13 ساله اش  متاسفانه جان باختند.الان مرد خانواده فقط باقی مانده بود  تنها .دوباره او را دیدم خدای من مگر چند سال داشت کلا موهای سر و صورتش سفید شده بود.الان او مانده با خانواده ای زیر خاک با خانه ای نیمه ویران و..... تنها ،به معنای واقعی کلمه تنها. پی نوشت:1.خدا صبرش بده2.تنهایی زشت است لعنت به تنهایی
مهرداد
۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۲ ۳ نظر
نمیدونم باید باشه یا نباشه جبر یا اختیار، خود خواستن یا نخواستن.لاغر بود چهره ای تکیده داشت خسته بود خسته، از صورتش  مشخص بود. بازوانش دیگر توان نداشت کلنگ از دستان تاول دارش سر می خورد این وصف یه کارگر بود که باکلنگش زمین را خراش می داد شاید گلی کاشته شود یا سنگی فرش شود کنار ایستگاه مترو.وقتی چنین صحنه هایی میبینم یاد مفاهیم مختلفی مثل عدالت ،بیت المال ،روشن فکری و...می افتم.عده ای به واسطه یه آشنا یا به اصطلاح پارتی ،پول کاری رو میگیرن که اصلا نیازی به اون شغل نیست وبدتر شاید وجود خارجی نداشته باشه اون کار!!!!!! تازه همین عده اگه  نماز بخونن اصراردارن والضالین نمازشون رو هم کشیده ادا کنن تازه اگه نماز  بخونن. البته منکر تلاش فردی اشخاص نیستم ولی خداییش تو مملکت دلال مسلک ما کم دیده میشه.آره ...همین ، همین میشه زندگی این کارگر رنج کشیده...گاهی وقتا فکر میکنم نکنه در رنج اون کارگر من هم سهیم باشم..نکنه.پی نوشت:1.پوزش بابت دیر به روز شدن آخه نیمی از ماه در محل کارم دسترسی به نت و شبکه ی همراه ندارم2.خودم هم زمانی شاگرد گچ کار بودم3.روز نوشت(95/2/5)ببخشید دوستان نیومده باید برم مراقب  خودتون و خوبیاتون باشید
مهرداد
۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر
زمستان بود اونشب پروازم به تهران تاخیر داشت،  تهران که رسیدم  فرودگاه   ماندم حوصله ی تشریفات و بیا برو هتل رو نداشتم اون هم به خاطر سه ساعت .روی صندلی ها دراز کش خوابم برده بود،(ید طولایی در خوابیدن تو فرودگاه دارم  از بس شرکتای هواپیمایی ما ON TIME هستند....)،با صدای هق هق گریه بیدار شدم یه خانم بود،یه نگاه به ساعت مچییم انداختم ساعت دو  نصف شب رو نشون می داد،سالن اونوقت شب همیشه خلوت می شد،چند ردیف آن طرف تر دختر و پسر  جوانی باهم صحبت می کردن( شما بخوانیدمشاجره صداشون نسبتا بلند بود) به ۳۰ میزدند ظاهرسانتیمانتالی داشتن ،دختر مثل ابر بهار گریه میکرد چه قدر التماس می کرد،تو ذهنم گفتم برم یقه ی پسره رو بگیرم  دوتا لیچار بارش کنم یاد ضرب المثلی افتادم که میگفت- زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن - از طرف دیگه گیج خواب بودم صدای اونا و چراغ های همیشه روشن سالن خواب رو از سرم پروند.پسر انگار تصمیم خودش رو گرفته بود،دخالت ها ی فامیل سبب   مشکل بود ، خانه را ترک کرده بود  در این حین بود که  حرف آخر رو زد((طلاق)) صدای ناله ی دختر به آسمان رفت، هق هق گریه میکرد دیگر تحمل نیاوردم،بیرون رفتم، سیگاری نیستم ولی عجیب هوس سیگار کردم اون لحظه هوا بیرون سرد بودکمی صبر کردم شاید رفته باشن، برگشتم،  دختر  تنها  مانده سر در گریبان همچنان گریه می کرد.دیگه خوابم نبرد صدای بلندگو اومد دنگ دنگ دنگ گوینده ی سالن با اون صدای تو دماغی(همشون این مدلی حرف میزنن): مسافرین محترم پرواز.......  وقت رفتن بودپرواز همیشه 2ساعت طول می کشیددر تمام طول مسیر به این زوج فکر می کردم  و اینکه  پرونده ی یک زندگی چه آسان به خاطر دیگران مختومه می شد،چه آسان.پی نوشت:۱ . امیدوارم به طلاق ختم نشده باشد.۲. یادم رفت چی می خواستم بنویسم ببخشید باور کنید نکته ی مهمی بود .بعد از پی نوشت:دوباره وقت رفتن شد شرمنده دوستان معلوم نیست کی برگردم...در پناه خدا مراقب  خود و مهربانی هایتان باشید.امروز نوشت:( ۱۸ اردیبهشت)این دیگه آخرش بود ساعت ۱۰ شب رفتم فرودگاه   مبینم خبری نیست...میگم کو پرواز؟ میگه تغییر ساعت داشتیم ۶ عصر پریده...هیچی دیگه  تو دلم گفتم آباد باشی ایران هی برا شرکت هواپیمایی...نه زنگی نه خبری... شرکت آسمان بود.
مهرداد
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۴ ۲ نظر
شکلاتدی ماه بودسال پیش یک روز تهران رفته بودم  کار اداری داشتم و شبش برمیگشتم کرمانشاه،سال ۸۴ تهران بودم و اونوقتا زیاد میرفتم امام زاده صالح، این بار بعد ۱۰ سال گفتم برم زیارت منتهی دلم خیلی گرفته بود مخصوصا از چیزایی که  پارک دانشجو دیدم پشت تیاتر شهر  مواد فروشا به راحتی داشتن  مواد میفروختن،خانمی که شاید ۲۴ ،۲۵ سالشم نمیشد برا مواد التماس میکرد،و چیز های دیگر که بماند.... حالم گرفته شده بود. تو اتوبوس BRT تو مسیر امام زاده  بودم یهو دختر کم سن و سال و محجبه  شاید ۱۶ ،۱۷ سالش میشد حالش بد شد صندلی رو بهش دادم  پرسیدم  خوبه یا نه رنگش زرد شده بود کمی میلرزید ، حدس زدم فشارش افتاده، تو اتوبوس داد زدم کی شکلات داره باورتون نمیشه در عرض چند ثانیه چند مشت شکلات جمع شد اصلا انتظار نداشتم اثر چیزایی که تو پارک دیدم از بین رفت  خدا رو شکر کردم که هنوز مردم کاملا مهربونی رو فراموش نکردن.خدا رو شکر.
مهرداد
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر
باسلام درست سال گذشته بود فکرکنم  دقیقا یادم نمیاد یک وبلاگ ایجاد کردم در بلاگفا ولی یکهو بلاگفا منفجرشد و ترکش این انفجار هم ما رو گرفت و به کل وبلاگم از دسترس خارج شد.ترکش نبود که لامصب.تا یادم نرفته بگم گلاریژان واژه ای کردی هست که برگردونش همون برگریزان فارسی میشه ودرواقع اشاره دارد به فصل پاییزلعنتی عزیز. امیدوارم انفجاری در میهن بلاگ رخ ندهد. دراینجا   دلنوشته پست میشه، آخه میدونید بعضی وقتا بعضی حرفا تو دل آدم  می مونه ولی بعضیاش رو آدم دوست داره  با دیگران به اشتراک بذاره.امیدوارم تا حد ممکن از مطالب  دوستان و مخاطبان استفاده کنم بالاخره ما تازه وارد این ورطه شدیم واگه کمی و کاستی هست که قطعا خواهد بود بر ما ببخشایید دیگر. تقدیم به مخاطبان . ()
مهرداد
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۹ ۵ نظر