کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

جدایی

۱۶
ارديبهشت
زمستان بود اونشب پروازم به تهران تاخیر داشت،  تهران که رسیدم  فرودگاه   ماندم حوصله ی تشریفات و بیا برو هتل رو نداشتم اون هم به خاطر سه ساعت .روی صندلی ها دراز کش خوابم برده بود،(ید طولایی در خوابیدن تو فرودگاه دارم  از بس شرکتای هواپیمایی ما ON TIME هستند....)،با صدای هق هق گریه بیدار شدم یه خانم بود،یه نگاه به ساعت مچییم انداختم ساعت دو  نصف شب رو نشون می داد،سالن اونوقت شب همیشه خلوت می شد،چند ردیف آن طرف تر دختر و پسر  جوانی باهم صحبت می کردن( شما بخوانیدمشاجره صداشون نسبتا بلند بود) به ۳۰ میزدند ظاهرسانتیمانتالی داشتن ،دختر مثل ابر بهار گریه میکرد چه قدر التماس می کرد،تو ذهنم گفتم برم یقه ی پسره رو بگیرم  دوتا لیچار بارش کنم یاد ضرب المثلی افتادم که میگفت- زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن - از طرف دیگه گیج خواب بودم صدای اونا و چراغ های همیشه روشن سالن خواب رو از سرم پروند.پسر انگار تصمیم خودش رو گرفته بود،دخالت ها ی فامیل سبب   مشکل بود ، خانه را ترک کرده بود  در این حین بود که  حرف آخر رو زد((طلاق)) صدای ناله ی دختر به آسمان رفت، هق هق گریه میکرد دیگر تحمل نیاوردم،بیرون رفتم، سیگاری نیستم ولی عجیب هوس سیگار کردم اون لحظه هوا بیرون سرد بودکمی صبر کردم شاید رفته باشن، برگشتم،  دختر  تنها  مانده سر در گریبان همچنان گریه می کرد.دیگه خوابم نبرد صدای بلندگو اومد دنگ دنگ دنگ گوینده ی سالن با اون صدای تو دماغی(همشون این مدلی حرف میزنن): مسافرین محترم پرواز.......  وقت رفتن بودپرواز همیشه 2ساعت طول می کشیددر تمام طول مسیر به این زوج فکر می کردم  و اینکه  پرونده ی یک زندگی چه آسان به خاطر دیگران مختومه می شد،چه آسان.پی نوشت:۱ . امیدوارم به طلاق ختم نشده باشد.۲. یادم رفت چی می خواستم بنویسم ببخشید باور کنید نکته ی مهمی بود .بعد از پی نوشت:دوباره وقت رفتن شد شرمنده دوستان معلوم نیست کی برگردم...در پناه خدا مراقب  خود و مهربانی هایتان باشید.امروز نوشت:( ۱۸ اردیبهشت)این دیگه آخرش بود ساعت ۱۰ شب رفتم فرودگاه   مبینم خبری نیست...میگم کو پرواز؟ میگه تغییر ساعت داشتیم ۶ عصر پریده...هیچی دیگه  تو دلم گفتم آباد باشی ایران هی برا شرکت هواپیمایی...نه زنگی نه خبری... شرکت آسمان بود.
  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۴
  • ۳۹ نمایش
  • مهرداد

شکلات

۱۳
ارديبهشت
شکلاتدی ماه بودسال پیش یک روز تهران رفته بودم  کار اداری داشتم و شبش برمیگشتم کرمانشاه،سال ۸۴ تهران بودم و اونوقتا زیاد میرفتم امام زاده صالح، این بار بعد ۱۰ سال گفتم برم زیارت منتهی دلم خیلی گرفته بود مخصوصا از چیزایی که  پارک دانشجو دیدم پشت تیاتر شهر  مواد فروشا به راحتی داشتن  مواد میفروختن،خانمی که شاید ۲۴ ،۲۵ سالشم نمیشد برا مواد التماس میکرد،و چیز های دیگر که بماند.... حالم گرفته شده بود. تو اتوبوس BRT تو مسیر امام زاده  بودم یهو دختر کم سن و سال و محجبه  شاید ۱۶ ،۱۷ سالش میشد حالش بد شد صندلی رو بهش دادم  پرسیدم  خوبه یا نه رنگش زرد شده بود کمی میلرزید ، حدس زدم فشارش افتاده، تو اتوبوس داد زدم کی شکلات داره باورتون نمیشه در عرض چند ثانیه چند مشت شکلات جمع شد اصلا انتظار نداشتم اثر چیزایی که تو پارک دیدم از بین رفت  خدا رو شکر کردم که هنوز مردم کاملا مهربونی رو فراموش نکردن.خدا رو شکر.
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۶
  • ۳۹ نمایش
  • مهرداد

پست نخست

۱۲
ارديبهشت
باسلام درست سال گذشته بود فکرکنم  دقیقا یادم نمیاد یک وبلاگ ایجاد کردم در بلاگفا ولی یکهو بلاگفا منفجرشد و ترکش این انفجار هم ما رو گرفت و به کل وبلاگم از دسترس خارج شد.ترکش نبود که لامصب.تا یادم نرفته بگم گلاریژان واژه ای کردی هست که برگردونش همون برگریزان فارسی میشه ودرواقع اشاره دارد به فصل پاییزلعنتی عزیز. امیدوارم انفجاری در میهن بلاگ رخ ندهد. دراینجا   دلنوشته پست میشه، آخه میدونید بعضی وقتا بعضی حرفا تو دل آدم  می مونه ولی بعضیاش رو آدم دوست داره  با دیگران به اشتراک بذاره.امیدوارم تا حد ممکن از مطالب  دوستان و مخاطبان استفاده کنم بالاخره ما تازه وارد این ورطه شدیم واگه کمی و کاستی هست که قطعا خواهد بود بر ما ببخشایید دیگر. تقدیم به مخاطبان . ()
  • ۲ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۹
  • ۴۶ نمایش
  • مهرداد