کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

ترس

۰۶
ارديبهشت
داشتم تو سالن قدم می زدم .پارسال رمضان بود ،ابتدای رمضان.سالن فرودگاه هم می‌دانیدپر از اماکن فروش چیز های مختلف است که با دیوار های چوبی از هم جدا می‌شوند.همین جور  داشتم پیش می رفتم یکدفعه دخترخانمی گفت:به خدا حامله‌ام!! سرم را بالا بردم دیدم دختر جوانی هست که پشت یکی از دیوار ها داشت سرپایی ساندویچ می خورد.نگاهی به خودم انداختم نگاهی به اطراف انداختم .هاج و واج که چرا دخترخانم این را دارد به من می‌گوید.کمی فکر کردم یکدفعه ندای از درون آمد خنگ خدا رمضان است. یعنی ها بد وضعیتی بود نمی‌دونستم بخندم، نخندم  جدی باشم نباشم اصلا چی بگم. باقی لقمه را که در دهانش مانده بود قورت داد.چه قدر نگران بود :/ گفتم راحت باشید خانم اینجا همه مسافراند.بعدها پیش خودم فکر کردم شاید ترس برخورد بد و خشن بعضی ها همچین دل نگرانی را در او ایجاد کرده بود.پ.ن : رمضان نزدیک است و تنی چند از دستان اشاره فرموده بودند در بلاگهایشان ،ناخودآگاه این خاطره به ذهنم آمد.
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۲
  • ۲۴ نمایش
  • مهرداد

خوباتون کجان ؟؟؟

۱۱
ارديبهشت
دقیقا یادم نمی آید چند سال پیش بودفکر کنم سال  89 یا 90 بود، اوضاع مالی هم داغون بود .دندان های عقلم داشتن اذیت میکردن و از بخت بد سرما خوردگی شدیدی هم گرفته بودم .اصولا کم دکتر رفتم و اگر منوال همین باشد باز هم همین رویه را ادامه می دهم.خوب کجا بودیم؟آها خلاصه به اصرار خانواده به مطب رفتم. دکتر بعد از گذاشتن چوب بستنی و نگاهی مختصر به ته حلق درخواست دفترچه کرد که گفتم : به منشی هم گفته ام دفترچه ندارم  شروع کرد به نوشتن نسخه و بعد درخواست پول کرد به خاطر سردردی که داشتم حواسم به مقدار پولی که همرا برده بودم نبود خلاصه آن مقداری که دکتر درخواست میکرد در کیف من نبود جیب هایم را گشتم یهو گفتم آها این 75 تومان پول خورد بعد گفت جیب های دیگر رو هم بگرد!!!!!!!! و من که چشم هام که مثل  رنگو از حدقه بیرون زده بود باز جیب هایم را گشتم جلوی چشمان او . این جیب آن جیب فقط برای یک سکه ی 25 تومانی!!!!!!!!! پیدا کردم و آن را به او دادم .پیش خودم فکر کردم که باشد من پول تو را کامل دادم  آخر خوش انصاف پیش خودت فکر نکردی من بیمار با این حال نزار چه جوری برگردم خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! باورتان بشود یا نشود در طول این 33 سال هنوز به تعداد انگشتان یک دست به خاطر بیماری به مطب نرفته ام.پ.ن1:البته این تنها مورد نبوده است. پ.ن2:هیییی میهن بلاگ  چرا مشکلت رو برطرف نمیکنی آخه؟؟پ.ن3 : مثل این عکس او را نگاه می کردم:
  • ۱ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۴۸
  • ۲۸ نمایش
  • مهرداد

لا، اصبر

۰۵
ارديبهشت
زمستان 87 بود به گمانم اواخر ماه اسفند.من و پدارم و محمد به سوریه رفته بودیم .انصافا سفری خاطره انگیز بود .مهمترین نکته ای که میتوانم در مورد سوریه بگویم (البته سوریه ی قبل از جنگ ) زیبایی خیره کننده ی سوریه بود از خیابان های سنگفرش گرفته تا معماری رومی بنا های باستانی   .هارد رایانه ام چند سال پیش از کار افتاد و همه ی عکس های این سفر   را هم از دست دادم .یادم باشد از پدرام عکس ها را بگیرم و چند عکس خوب  اینجا بگذارم.اما ماجرای تیتر این پست : لا اصبر با محمد و پدرام رفتیم به بازاری بزرگ  به اسم  (کفر سوسه سنتر) Kafar souseh center خوب آنجا پول هایمان را به دلار تبدیل کرده بودیم و همه را سپرده بودیم به پدرام که جسه ی قوی تر و بزرگتری داشت از ما  از برای مسائل امنیتیخوب پدرام پول ها رو در جیب شورت مبارک پنهان کرده بود .گفتم حالا چه گلی به سرمان بگیریم وسط پاساژ که نمیشود شلوار کشید پایین، که ناگه درب آسانسور بغل دستمان باز شد و سه نفری مثل موشک رفتیم تو آسانسور .در و دیوار آسانسور رو نگاه کردم خیلی فراخ بود ولی چرک بود همین طور در حال بالا رفتن بودیم که به پدرام گفتم بکش پایین و پدرام مشغول باز کردن بند و بساط بود و چیزی نمانده بود که به شورت برسد که به ناگه آسانسور ایستاد و یک نفر خدماتی آمد داخل تازه دوزاریمان افتاد وارد آسانسور خدمات شده ایم به اشارتی به پدرام گفتم ادامه بده که نفر خدمات داد برآورد و دو دست دریغ برسر کوفت و رگباری می گفت: لا اصبر ،لا اصبر (یعنی : نه صبر کن) همچنان  دو دوست دریغ بر سر و لا اصبر گویان طبقات را در می نوردیدیم که آسانسور ایستاد و نفر خدماتی به همکارش اشاره کرد که اینها کارشان به ضرورت افتاده و این چیزها و همکار محترم ایشان هم بلافاصله با عجله ما را راهنمایی کرد به محل اجابت مزاج  آن هم از نوع سرپایی هر سه مان آنجا ولو شدیم  و روده بر شدیم از خنده که آری بنده ی خدا نفر خدماتی داخل آسانسور فکر میکرده که پدرام میخواهد داخل آسانسور اجابت مزاج کند و آن داد و بیداد و دو دست دریغ کوفتن بر سر هم به واسطه ای این بود.امیدوارم لبخند بر لبان مبارکتان آمده باشد .وتوفیق ازآن پروردگار جهانیان است
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۳
  • ۲۹ نمایش
  • مهرداد
پشت رایانه ام بودم که برادرم زیرنویس شبکه ی خبر رو خوند:آیت الله هاشمی رفسنجانی درگذشت.به دور از تمامی هیاهوهای سیاسی و جناحی چیزی تودلم یه هو فرو ریخت.بالاخره عمری اسم ایشون رو شنیده بودیم و مستقیم و غیر مستقیم در  زندگی روزمره ما با توجه به سیاست های کلان مملکتی خوب یا بد تاثیر خودش رو گذاشته بود.خدا رحمتش کنه.پ.ن:جدایی از   تمامی اینها خودم هم احساس کردم یه لحظه در حال پیر شدنم.هیییییییییییییی.
  • ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۹
  • ۲۵ نمایش
  • مهرداد

بزن باران

۱۶
آذر
بازم هم دیر شد خواستم یواشکی مسیر حیاط و سالن رو طی کنم.اما نشد.وای خانم حلالی رو دیدم.نزن خانم حلالی نزن .اینارو تو دلم میگفتم.کف دست های کوچکم میسوخت،اونارو زیر بغلم گرفتم شاید از شدت درد ش کمتر بشه،راستش خانم حلالی رو دوست داشتم خانم سخت گیری بود و منظم و بچه های شر و شیطون مدرسه رو جمع و جور میکردخانم حلالی با اون چشم های عسلی و زیبا از مابقی معلم ها متمایز بود. امیدوارم هر کجا هستین زنده و پایدار باشین..یک روز پاییزی پر بارش بود به گمانم کلاس دوم وشاید هم سوم ابتدایی بودم.سه چهار سال قبل از اینکه مجیدی فیلم بچه های آسمان رو بسازد.من و خواهرم چکمه های مشترک داشتیم ،آن روز ها مدارس دو شیفته بودن و شیفت مقابل ما دختر ها بودن، آن روز هم منتظر خواهرم بودم تا برگردد و چکمه ها را به من بدهد ،این وسط گاهی وقت ها دیر می شد و ما می ماندیم و خط کش خانم حلالی.در مسیر برگشت از مدرسه آسمان آبی و ابر های  قلمبه ای سفید و نمناکش در گودال های آب حاصل از باران  انعکاس زیبایی داشتند و با چکمه ها وسط گودال های  آب میرفتم .یادش به خیر الان می خواهم به آسمان بگویم : آسمان ببار حتی اگه چکمه های ما مشترک باشن .بزن باران  بزن.پی نوشت : به گمانم سال ۷۱ بود. امیدوارم وضع همه به اندازه ای خوب باشه که دیگه چکمه ی اشتراکی نباشهآین هم موسیقی آرام تقدیم خوبان: ایمیلی
  • ۹ نظر
  • ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۴
  • ۵۶ نمایش
  • مهرداد

بدری خانم

۲۰
مرداد
یادش به خیر، همیشه از پیچ  کوچه ی بالایی که رد میشدم میدیدمش ، زنی با پوشش زنان عربی خاص منطقه ی شرق عراق و خال کوبی که روی چانه اش داشت، همیشه یا دوک میریسید یا لیف میبافت.بدری خانم  تنها بود شوهرش فوت شده بود و پچه ای هم نداشت. از کسانی که صدام به جرم رگ و ریشه ی ایرانی  از عراق  آواره کرد بود آن وقت ها ۶۰ ساله بود. بدری خانم یک خواهر داشت که در عراق مانده بود، مادرم میگفت که شوهر خواهرش زیر بار بدری خانم نرفته، و بدری خانم هم می آید به ایران تنهای تنها  ، آن زمان ها مردم با هم بیشتر میساختن، بدری خانم ساکن شد  اما در یک اتاق از یه خانه، باورتان میشود، صاحب خانه مردی بود که با زن و پچه هاش تو ی اون  خونه ی کوچیک زندگی میکردن، چیزی که تصورش در زندگی آپارتمانی امروز محال به نظر میرسد. به همدیگر عادت کرده بودن، بعدتر ها خواهر ش در پی او آمده بود، اما بدری خانم  ایستادن در ایران را به رفتن به عراق ترجیح داد، خانم صاحب خانه مثل خواهرش  شده بود و تاب دوری  از هم نداشتن. همیشه که از مدرسه بر می گشتم میدیدمش و  سلامی میدادم علیکی میگفت .۲۵ سال گذشت آن روز ها دیگر حال خوشی نداشت   الف قامتش همچون دال خمیده شده بود   کاملا خمیده شده بود و  به زور عصا راه میرفت، تا اینکه شبی از آن روزها به رحمت خدا رفت و در غربت و به دور از خانواده در گوشه ای از این کره ی خاکی در زمستانی سرد و نمور به خاک سپرده شد. از آن پیچ سر کوچه که رد میشوم همیشه تصویرش در ذهنم تداعی میشود در حال ریسیدن پشم یا لیف بافی ، آهی میکشم و با خود میگویم خدا حافظ بدری خانم خدا حافظ . پی نوشت:۱.افراد مسن هر محله ای حافظه ی تاریخی اون محله هستن  با رفتنشون  محله یتیم میشه.۲. سپاس از وبلاگ بانو دلارام که یاد بدری خانم رو در من زنده کرد.
  • ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۵
  • ۲۸ نمایش
  • مهرداد