کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

چشم پروین

۱۵
ارديبهشت
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهاتعاشقی کار سری نیست که بر بالین استهمه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشتوآنچه در خواب نشد چشم من و پروین استسعدی علیه الرحمه.                   پ.ن۱:باز من و دریامهرآباد 01:37 بامداد روز شنبه ۱۶ اردیبهشتپ.ن۲:امیدوارم مشکل میهن بلاگ حل بشه و ما باز در خدمت دوستان و همسایه گان عزیز و گرانقدر باشیم
  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۲
  • ۳۰ نمایش
  • مهرداد
آمده بود برای کار های مربوط به سهام  عدالت ،پیرزنی را میگویم که در بانک دیدم امروز.سواد نداشت پاس کاری میشد بین باجه ها،خانمی فرمهای مورد نیازش را پر کرد ودر نهایت به باجه ای که باید می رفت رهنمون شد.کارمند:اسمت چیه؟پیرزن:رنگینکارمند:متولد چندی ننهپیرزن :47-باورم نمیشد چه قدر شکسته شده بود - کارمند: شغل؟ زن: بدبختکارمند :گزینه ی بدبخت وجود نداره ننه، بزنم خانه دار؟زن : نه بزن بدبخت....خیلی فقیر می زد،بنده ی خدا 50 تومان هم برای افتتاح حساب داده بود جهت گرفتن سهام عدالت. یاد کارتون رابینهود افتادم .50 هزارتومان برای گرفتن سهمش  ،50 هزار تومان برای گرفتن تمام سهمش از عدالت .پ.ن:رنگین در زبان کردی یعنی زیبا، قشنگ.
  • ۱ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۷
  • ۴۴ نمایش
  • مهرداد

خوباتون کجان ؟؟؟

۱۱
ارديبهشت
دقیقا یادم نمی آید چند سال پیش بودفکر کنم سال  89 یا 90 بود، اوضاع مالی هم داغون بود .دندان های عقلم داشتن اذیت میکردن و از بخت بد سرما خوردگی شدیدی هم گرفته بودم .اصولا کم دکتر رفتم و اگر منوال همین باشد باز هم همین رویه را ادامه می دهم.خوب کجا بودیم؟آها خلاصه به اصرار خانواده به مطب رفتم. دکتر بعد از گذاشتن چوب بستنی و نگاهی مختصر به ته حلق درخواست دفترچه کرد که گفتم : به منشی هم گفته ام دفترچه ندارم  شروع کرد به نوشتن نسخه و بعد درخواست پول کرد به خاطر سردردی که داشتم حواسم به مقدار پولی که همرا برده بودم نبود خلاصه آن مقداری که دکتر درخواست میکرد در کیف من نبود جیب هایم را گشتم یهو گفتم آها این 75 تومان پول خورد بعد گفت جیب های دیگر رو هم بگرد!!!!!!!! و من که چشم هام که مثل  رنگو از حدقه بیرون زده بود باز جیب هایم را گشتم جلوی چشمان او . این جیب آن جیب فقط برای یک سکه ی 25 تومانی!!!!!!!!! پیدا کردم و آن را به او دادم .پیش خودم فکر کردم که باشد من پول تو را کامل دادم  آخر خوش انصاف پیش خودت فکر نکردی من بیمار با این حال نزار چه جوری برگردم خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! باورتان بشود یا نشود در طول این 33 سال هنوز به تعداد انگشتان یک دست به خاطر بیماری به مطب نرفته ام.پ.ن1:البته این تنها مورد نبوده است. پ.ن2:هیییی میهن بلاگ  چرا مشکلت رو برطرف نمیکنی آخه؟؟پ.ن3 : مثل این عکس او را نگاه می کردم:
  • ۱ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۴۸
  • ۲۸ نمایش
  • مهرداد

فخرالدین عراقی

۰۸
ارديبهشت
ههههه فکر نمیکردم ایقدر غزلیاتش  قشنگ باشهبود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟ نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگیگذری کن: که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تومن به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟........................................... یا این یکی غزل:بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایینمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیاتبیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بیناییخوشمان آمد خریدیمش.البته از پیشنهاد بی شرمانه ی پست قبلی صرف نظر کردیم.
  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۲
  • ۲۴ نمایش
  • مهرداد

خباثت یا تجارت

۰۷
ارديبهشت
من:آقا اینجوری که نمیشه مفتی، دیگه باید بهاش رو بدیدوستم :خوب اینی که گفتی یعنی چه؟من : ویرایش میکنم ولی به یک شرطدوستم : به چه شرطی؟من: کتابی رو که میگم بخر برام پست کنهمممممم بالاخره زندگی خرج داره خوب همسایه های عزیز به نظرتون چه کتابی بگم بخرهالبته ادبی باشه هاااا
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۱
  • ۲۸ نمایش
  • مهرداد
خدایا من تقویم را اشتباه ورق زده ام یا تو فصلها راسودای تورا  بهانه ای بس باشد                    مستان تو را ترانه ای بس باشددرکشتن ما چه میزنی تیغ جفا                      ما را سر تازیانه ای بس باشدرباعیات دیوان شمس مولانا
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۶
  • ۳۷ نمایش
  • مهرداد

لا، اصبر

۰۵
ارديبهشت
زمستان 87 بود به گمانم اواخر ماه اسفند.من و پدارم و محمد به سوریه رفته بودیم .انصافا سفری خاطره انگیز بود .مهمترین نکته ای که میتوانم در مورد سوریه بگویم (البته سوریه ی قبل از جنگ ) زیبایی خیره کننده ی سوریه بود از خیابان های سنگفرش گرفته تا معماری رومی بنا های باستانی   .هارد رایانه ام چند سال پیش از کار افتاد و همه ی عکس های این سفر   را هم از دست دادم .یادم باشد از پدرام عکس ها را بگیرم و چند عکس خوب  اینجا بگذارم.اما ماجرای تیتر این پست : لا اصبر با محمد و پدرام رفتیم به بازاری بزرگ  به اسم  (کفر سوسه سنتر) Kafar souseh center خوب آنجا پول هایمان را به دلار تبدیل کرده بودیم و همه را سپرده بودیم به پدرام که جسه ی قوی تر و بزرگتری داشت از ما  از برای مسائل امنیتیخوب پدرام پول ها رو در جیب شورت مبارک پنهان کرده بود .گفتم حالا چه گلی به سرمان بگیریم وسط پاساژ که نمیشود شلوار کشید پایین، که ناگه درب آسانسور بغل دستمان باز شد و سه نفری مثل موشک رفتیم تو آسانسور .در و دیوار آسانسور رو نگاه کردم خیلی فراخ بود ولی چرک بود همین طور در حال بالا رفتن بودیم که به پدرام گفتم بکش پایین و پدرام مشغول باز کردن بند و بساط بود و چیزی نمانده بود که به شورت برسد که به ناگه آسانسور ایستاد و یک نفر خدماتی آمد داخل تازه دوزاریمان افتاد وارد آسانسور خدمات شده ایم به اشارتی به پدرام گفتم ادامه بده که نفر خدمات داد برآورد و دو دست دریغ برسر کوفت و رگباری می گفت: لا اصبر ،لا اصبر (یعنی : نه صبر کن) همچنان  دو دوست دریغ بر سر و لا اصبر گویان طبقات را در می نوردیدیم که آسانسور ایستاد و نفر خدماتی به همکارش اشاره کرد که اینها کارشان به ضرورت افتاده و این چیزها و همکار محترم ایشان هم بلافاصله با عجله ما را راهنمایی کرد به محل اجابت مزاج  آن هم از نوع سرپایی هر سه مان آنجا ولو شدیم  و روده بر شدیم از خنده که آری بنده ی خدا نفر خدماتی داخل آسانسور فکر میکرده که پدرام میخواهد داخل آسانسور اجابت مزاج کند و آن داد و بیداد و دو دست دریغ کوفتن بر سر هم به واسطه ای این بود.امیدوارم لبخند بر لبان مبارکتان آمده باشد .وتوفیق ازآن پروردگار جهانیان است
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۳
  • ۲۹ نمایش
  • مهرداد