کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی

آخرین مطالب

بالاخره یک مغازه پیدا کردیم 15 پیش و 1.5 اجاره.دو سه روز اومدیم و رفتیم و درنهایت صاحبش که فکر کنم پیرمرد 90 ساله‌ای بود راضی شد.می‌گفت ماهی 2 تومن .تازه مغازه هم در دست تعمیر و نوسازی بود به همین خاطر 10 تومن پیش دادیم تا مغازه آماده شد مابقی رو هم بدیم. قرار بود که یکم مرداد تحویل بده ولی آماده نبود.مغازه در واقع جز‌یی از یک خانه بود که وی معامله کرده بود 2 میلیارد تومن و الان کلا گذاشته بود برا فروش  4 میلیارد تومن یعنی 2 میلیارد سود در عرض چندین ماه.کسی هم داخل خانه نبود و خانه خالی بود.پیش خودم فکر می‌کردم (الان هم همین فکر رو می‌کنم)والاترین شغل و محترم‌ترین شغل در جامعه مربوط به استادهای دانشگاه هستش والبته و صد البته منظورم دانشگاه‌هایی مثل شریف و ... است.یه استاد باید چند سال تو دانشگاه درس بده که 2 میلیارد درآمد داشته باشه!؟هوووم چند سال؟!گند بزنن به این اقتصاد که دلالی سودش از نجابت بیشتره!!خوب داشتم می‌گفتم ،آره مغازه هنوز آماده نبود و بنده خدا پیرمرد داستان ما باقی پول رهن رو می‌خواست. گفتم حاجی شیشه مغازه و روشنایی‌هاش مونده که!عصبی شد و قرار داد رو فسخ کردیم.آقا مالشه هر تصمیمی می‌خواد بگیره ولی از آرزوهام اینه که پولدار بشم دست عده‌ای رو بگیرم و قطعا این بنده خدا الگوی خوبی در این زمینه نبود.
مهرداد
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۴۳ ۵ نظر
خواستم بنویسم :اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیستولی به قول بازیگر فیلم پاپیلون : من هنوز زنده ام
مهرداد
۲۹ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر
آخه چرا ؟!دوستم  می‌خواهد با خانواده به گرجستان مهاجرت کند.تازه‌گی‌ها سفری داشته به آنجا.پرسیدم چه‌شد که این تصمیم را گرفتی؟گفت حقیقت‌ این است که نرخ تورم آنجابسیارپایین است.من هم پیش خودم فکر کردم شاید دلیل کافی نباشد.بعد اضافه کرد که ما از لحاظ فرهنگی عقب‌ماندیم .یعنی مردم ایران یه جورایی جا ماندن.سفر را با خانم و دخترش رفته بود.در ادامه گفت آنجا در ساحل دریا خانمی لب ساحل کنارشان دراز کشیده بود و هرآنچه می‌خورد یا می‌کشید مثل سیگار  حتی خاکستر سیگار و فیلتر آن را هم در ساحل رها نکرد و ساحل دریا آنجا بسیار تمیز و زیبا بود.در مقایسه با سواحل خودمان مخصوصا شمال کشور تاسف‌برانگیز بود صحبتش..
مهرداد
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۰ ۳ نظر
امروز برای کاری به خانهٔ دوست قدیمی‌ام رفتم، «میم».ما از سال هفتادوهشت باهم دوستیم. ازآن‌وقت‌ها که برای ورود به هنرستان آزمون دادیم و بعدهایش در طول ادامه‌ٔ تحصیل.می‌شود گفت که «میم» صمیمی‌ترین دوستم هست.چندسال پیش ازدواج کرد و امروز گفت که پنج،شش ماه دیگر بابا می‌شود انشاءاله.ذوق کردم وبا خوشحالی پرسیدم که دختر است یا پسر؟گفت معلوم نیست هنوز.من گفتم که دوست دارم دختر باشد! و البته سالم باشد جنسیتش هرچه باشد.از الان ذوق‌زده شده‌ام که در آغوش بگیر‌‌مش باید خیلی کوچک و بامزه باشد.دلم غنج رفت.«میم» گرایش تحصیلی‌اش را عوض کرد .چند کتاب به او امانت داده بودم ،دیگر نیازشان نداشت.حال کتاب‌ها به خانهٔ خود برگشتند.
مهرداد
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۴ ۰ نظر
این‌روزها بحث مربوط به شهریه مدارس غیرانتفاعی داغ است.وقتی قیمت‌ها را می‌بینم دود از کله‌ام بلند می‌شود!یعنی یک خانواده که حداقل دو فرزند مدرسه رو دارد می‌بایست بین دو تا چهار میلیون تومان! برای هر نیم‌سال پرداخت کند. و بلکم بیشتر.حال سوال اینجاست ، خانواده‌هایی که ندارند چه؟شاید بگویید مدارس دولتی که هستند.آری هستند اما واقعا کیفیت آموزش و تربیت بچه‌ها در مدارس دولتی با مدارس غیرانتفاعی قابل مقایسه نیست. این مهم را با تجربه‌ای نشسته بر عمق وجودم درک کرده‌ام . شکاف اجتماعی و طبقاتی درست از همین‌جا شکل می‌گیرد.دیگر وقت آن است که فاتحه‌ای‌ برای اصل «سی‌ام» قانون اساسی  بخوانیم. می‌دانید،یاد کتب تاریخی درسی افتادم که در آنها نوشته بود: نظام آموزشی دوران «طاغوتی» ساسانی طبقاتی بود.
مهرداد
۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۶ ۰ نظر
صبح زود بود رفتم که کارت پرواز خودم و دوستم رو بگیرم .شاید بر حسب عادت بود.ولی نمی‌شد تو صورتش نگاه کنم!.سلام کردم. پرسید بار دارم یانه)چمدان و کوله پشتی و اینا(،من هم گفتم نه. درمورد دوستم پرسید .یهو گفت آقا کجا رو داری نگاه می‌کنی؟با شمام!؟ .نمی‌دونم چرا عصبی بود و از چی ناراحت .با آرایش غلیظی که داشت دوست نداشتم نگاهش کنم.کارت‌های پروازمون رو گرفتم،برگشتنی شنیدم زیرلب داشت به‌من می‌گفت عقب افتاده .رفتم پیش دوستم نشستم و شروع کردم به گوش دادن موسیقی و فراموش کردن حرفش که مثل تیزی خنجر قلبم رو سوزوند.داشتم پیش خودم فکر می‌کردم اگه عقب‌افتادگی اینه که به صورت مثل عروس آرایش کرده‌اش نگاه نکردم!آره، من عقب‌افتادم که هیچ ،این عقب‌افتادگی رو هم دوست دارم.
مهرداد
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۰ ۰ نظر
تلویزیون خانه ما(ظل عالی)خوب ،سال 87 خریدیمش.تلویزیون رنگی خانه‌مان را می‌گویم.راستش تا آن سال هنوز تلویزیون ما سیاه و سفید بود.چند‌باری خراب  شده بود ،تعمیرش کرده بودم.لیک این‌بار قطعه ای مربوط به بخش پردازش تصویرش به‌واسطه رعد و برق سوخت.جستجویی در شبکه کردیم اما قطعه پیدا نشد.ماندیم چه‌کار کنیم.در شورای خانه مطرحش نمودیم.رای خودم این بود که اصلا قید داشتن تلویزیون در خانه را بزنیم!اما تصویب نشد.آخر می‌دانید در خانه فقط مستند می‌بینند و گاهی برنامه‌های ورزشی. خروجی مبدل دیجتال را تبدیل به RFنموده و تی‌وی جان، این پیر فرتوت را احیا نمودیم. باور کنید خود تی‌وی جان با زبان بی‌زبانی می‌گفت که رهایش کنیم تا دیگر آسوده بخوابد .اما زهی خیال باطل. این وسط  گوشی‌مان هم ناله‌اش بالا رفته و می‌خواهد ریق‌ رحمت را سر بکشد. اما هنوز در مقابل هوشمند کردن تی‌وی و گوشی‌مان مقاومت می‌کنیم. تا کی؟ نمی‌دانم.   +زمان رعد و برق، وسایل برقی را از پریز برق بکشید.لطفا!+RF : فرکانس رادیویی.
مهرداد
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۲۲ ۱ نظر
باز هم نتیجه‌ی اعتماد به آمریکا را دیدیم. فارغ از هر نگاه سیاسی عبرت گیری ما ایرانیان از تاریخ کم است و درنتیجه محکوم به تکرارش هستیم .می‌دانید شخصا می‌گویم و قصد نصیحت و  این جور چیز ها نیست و نمی گویم و نمی خواهم همه اینجوری فکر کنن. اینکه کفشم را وصله بزنم و لباسم وصله داشته باشد و کهنه باشه اصلا برایم ناراحت کننده و نگران کننده نیست دغدغه حفظ کشور و یکپارچگی اون حداقل برای من فراتر از این چیزهاست .اما آن چیزی که من را نگران می‌کند دو دسته‌گی مردم و بی کفایتی مسولین است.  آن چیزی که ناراحت کننده است قاچاق بیست میلیارد دلار کالا به صورت علنی جلو چشم مسولین و شاید هم توسط خود مسولین!! صدقه سر جریان آزاد اطلاعات و شفاف بودن همه چیز، کسی چه می‌داند؟؟ !! .آن چیزی که نگران کننده است اقامت و تابعیت آقازاده های  مسولین در  کشورهای مرفه  اروپایی‌ست. اون چیزی که نگران کننده است چشم بستن به غارت بیت المال و بزل و بخشش آن است. ملتی که دشمن داخلی داشته باشد نیاز به قشون کشی بیرونی ندارد همین می‌شود که اسکندر مقدونی فقط با ده هزار نفر خیل عظیم سپاهیان ایران را شکست می‌دهد و بر جان و مال و ناموس ایرانیان مسلط می‌شود و آن می‌کند که نباید. ودر حمله اعراب تکرار شد و در حمله دهشتناک مغول نیز هم. به قول یکی از  مورخین یونانی زمان فتح ایران توسط اسکندر : ایران غولی بود با پا های سفالی که با یک ضربه پاها خوردوهمه چیز تمام شد. الان هم بیم همان می‌رود که ما غولی باشیم با پاهای گلی.تا دیر نشده و تا شکاف بین مردم و مسولین بیشتر از  این نشده باید کاری کنند.
مهرداد
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۲۴ ۱ نظر
شبانگاهان تا حریم سحر چون زبانه کشد سوز آوازم شرر ریزد بی امان بدل ساکنان فلک ناله سازم دل شیدا حلقه را شکند تا براید و راه سفر گیرد مگر یکدم گرم و شعله فشان تا ببام جهان بال و پر گیرد   خوشا ای دل بال و پر زدنت شعله ور شدنت در شبانگاهی ببزم غم دیدگان تری جام پر شرری شعله آهی بیا ساقی تا بدست طلب گیرم از کف تو جام پی در پی به داد دل ای قرار دلم نو بهار دلم میرسی پس کی                                                                                                                                                ساعد باقریپ.ن 1:بشنویدپ.ن 2: هممم از آهنگ های قدیم و خاطره انگیز بود .داشتم موسیقی گوش می‌دادم پرتم کرد به سالیان دور.پ.ن 3:  خل بازی بس است بروم بساط صبحانه را حاضر کنم  :)پ.ن4: آن عهد که بستم، بشکستم. والان داغونم  :((
مهرداد
۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر
هنگام نوشتن خوابی نیم روزی در روزی ابری و بارانی ما را سخت در ربوده بود که قهوه ای زدیم و نوشتیم.در راستای خاطره نویسی با دعوت یک آشنا  1.من گرخیده ،معلم رمبیدهنمی‌دونم ،فکر کنم دوران راهنمایی بود .خلاصه ما هم از دوستداران ریاضی بودیم.مغضوب عده‌ای در کلاس .معلم ریاضی  سر کلاس اومد و شروع کرد به درس دادن.بعد مساله ای طرح کرد و خواستار شد که یه داوطلب بیاد حل کنه .خوب انتظار ندارین که بگم عمه گرام رفت برا حل اون :) خودم رفتم دیگه .شروع کردم به حل کردن و رسیدم به جایی که انتهای تخته سیاه بود  .خدمت مخاطبین کچلم عارضم که اون وقت ها که وایت برد نبود.اما بعد رسیدم کنار میز معلم. معلم هم واستاده بود و داشت توضیح می‌داد برا بچه ها که مساله اله وبله و من صندلی رو جابجا کردم که بتونم بنویسم و در حال نوشتن بودم که گرمپی استاد رمبید رو زمین و ولو شد بنده خدا فکر کرده بود داره رو صندلی میشینه لیکن دل غافل و از  همه جا بی خبر که من صندلی رو جابجا کردم. کلاس رفت رو هوا و من گرخیده مونده بودم و استاد رمبیده. گچ از دستم بر زمین فرو افتاد و پوکر فیس وار به معلم و و دهان بازش و به بچه ها نگاه می‌کردم نمی‌دانستم سکوت کنم یا بخندم o-O2.کاغذ بباید که میز نشاید.از کلاس های مورد علاقه‌ی من در دانشگاه ادبیات فارسی بود.استاد هر از چند گاهی موضوعی ،چیزی می‌داد از برای تحقیق.سهم من فکر کنم در مورد حضرت مولانا بود .بگذریم، از اینجا و از آنجا مطلبی گیر آورده واز برای ارایه آماده کرده بودیم.و نوبت به من رسید. آری پشت میز استاد رفتیم . از اون میزهایی که قدی بود  نه اداری که بچه‌ها بهش جا استادی می‌گفتن بر وزن جامدادی .برگه ها رو روی میز گذاشته دستی بر محاسن نداشته کشیدیم و اندکی در چشم حضار نگریستیم و با صاف کردن گلو با چند سرفه آغاز نمودیم.شروع کردیم به خواندن و گفتن و خواندن و...همین‌گونه ادامه دادیم تا اینکه در برگه به کلمه ای برخوردم که نتونستم بخونمش. بگم دست‌خطم تعریفی ندارد.(عزیزان فکر کنید طرف دست خط خودش رو هم نتونه بخونه!!البته به شما کچل‌ها هیچ ربطی نداره : دی ) . معمولا در چنین مواقعی طرف برگه را بر می‌دارد و به چشمانش نزدیکتر می کند تا بتواند کلمه را بخواند.لیکن ، لاکن استرس ما را فرا گرفت و ما نیز می‌خواستیم چنین کنیم که بتوانیم کلمه را بخوانیم .اما نمی شد هر چه زور می‌زدم برگه بالا نمی آمد .آی زور می‌زدم  ها زور میزدم .حدس بزنید چی شده بود . من دیووووانه لبه های میز رو گرفته بودم و داشتم زور می‌زدم که میز را به چشمانم نزدیکتر کنم  به جای کاغذ!!!!!!!!! .که استاد بانگ برآورد : کاغذ بباید که میز نشاید.آی کلاس رو هوا بود و رخ ما سرخ.پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید برا جایزه نوشتم . لبیک یا آشنا http://glaryzhan.mihanblog.com/post/138بعدا نوشت:ما که رفتیم دریا،ولی 100تومن کوفتتون بشه
مهرداد
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۵ ۱ نظر