کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی

آخرین مطالب

لا، اصبر

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ
زمستان 87 بود به گمانم اواخر ماه اسفند.من و پدارم و محمد به سوریه رفته بودیم .انصافا سفری خاطره انگیز بود .مهمترین نکته ای که میتوانم در مورد سوریه بگویم (البته سوریه ی قبل از جنگ ) زیبایی خیره کننده ی سوریه بود از خیابان های سنگفرش گرفته تا معماری رومی بنا های باستانی   .هارد رایانه ام چند سال پیش از کار افتاد و همه ی عکس های این سفر   را هم از دست دادم .یادم باشد از پدرام عکس ها را بگیرم و چند عکس خوب  اینجا بگذارم.اما ماجرای تیتر این پست : لا اصبر با محمد و پدرام رفتیم به بازاری بزرگ  به اسم  (کفر سوسه سنتر) Kafar souseh center خوب آنجا پول هایمان را به دلار تبدیل کرده بودیم و همه را سپرده بودیم به پدرام که جسه ی قوی تر و بزرگتری داشت از ما  از برای مسائل امنیتیخوب پدرام پول ها رو در جیب شورت مبارک پنهان کرده بود .گفتم حالا چه گلی به سرمان بگیریم وسط پاساژ که نمیشود شلوار کشید پایین، که ناگه درب آسانسور بغل دستمان باز شد و سه نفری مثل موشک رفتیم تو آسانسور .در و دیوار آسانسور رو نگاه کردم خیلی فراخ بود ولی چرک بود همین طور در حال بالا رفتن بودیم که به پدرام گفتم بکش پایین و پدرام مشغول باز کردن بند و بساط بود و چیزی نمانده بود که به شورت برسد که به ناگه آسانسور ایستاد و یک نفر خدماتی آمد داخل تازه دوزاریمان افتاد وارد آسانسور خدمات شده ایم به اشارتی به پدرام گفتم ادامه بده که نفر خدمات داد برآورد و دو دست دریغ برسر کوفت و رگباری می گفت: لا اصبر ،لا اصبر (یعنی : نه صبر کن) همچنان  دو دوست دریغ بر سر و لا اصبر گویان طبقات را در می نوردیدیم که آسانسور ایستاد و نفر خدماتی به همکارش اشاره کرد که اینها کارشان به ضرورت افتاده و این چیزها و همکار محترم ایشان هم بلافاصله با عجله ما را راهنمایی کرد به محل اجابت مزاج  آن هم از نوع سرپایی هر سه مان آنجا ولو شدیم  و روده بر شدیم از خنده که آری بنده ی خدا نفر خدماتی داخل آسانسور فکر میکرده که پدرام میخواهد داخل آسانسور اجابت مزاج کند و آن داد و بیداد و دو دست دریغ کوفتن بر سر هم به واسطه ای این بود.امیدوارم لبخند بر لبان مبارکتان آمده باشد .وتوفیق ازآن پروردگار جهانیان است
۹۶/۰۲/۰۵
مهرداد

خاطره

نظرات  (۲)

خدا خیرتون بده لبخند شدم :)))
زیارت تون هم قبول ☘️

من خیلی بچه بودم که همراه با پدر و مادرم و برادر کوچکترم قسمت شده رفتیم سوریه ! فکر کنم زمان حافظ اسد بوده که با پدر و مادرم رفتم زیارت .
از زیارت اون زمان تقریباً هیچ چیزی یادم نمیاد جز یه سری خاطرات کمی داخل فرودگاه .
ولی همیشه دوست داشتم دوباره قسمت بشه برم !

پاسخ:
خودمون وقتی دوزاریمون افتاد ولو شدیم😅 ، یادش به خیر سوریه خیلی قشنگ بود مکان‌های زیبایی داشت، یادش به خیر.
زیارت عمه سادات رفتیم ،  مسجد اموی رو هم دیدیم و خرابه های شام هنوز خوفناک بود. مدفن شهید شریعتی هم رفتیم و مقبره حجر ابن عدی رحمه‌الله.
کشور ارزونی بود و پول ما با ارزش.
ان‌شاءالله اوضاع منطقه آروم بشه دوباره برین سوریه زیبا رو ببینین
زیارت شما هم قبول باشه🌻🌼🙂🙏

ممنونم 🌼
شما هم همین طور ایشالا به حال خوب و خوش همراه با خانواده
اینبار قسمت بشه دوباره برین 🌸
پاسخ:
سپاس  همچنین🙏🌼

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.