کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی

آخرین مطالب

دلتنگ پدر می‌شم وقتی از کار دست‌ می‌کشم.پاییز امسال رو بدون پدر چون سر کنم.
مهرداد
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۹:۴۶ ۲ نظر
آقا  ما نه حکومتی هستیم ونه خیلی دل خوشی از این نحوه اداره مملکت داریم.به اسم عدالت علی و شجاعت حسین به کام آقازاده‌های خارج نشین  واقعا مایه ننگ هستن خیلیاشون.اما بعد می‌خواستم بگم به دور از این غوغا سالاری های داخلی و حتی نگاه مذهبی، یه سوال این روزا خیلی ذهنم رو مشغول کرده اون هم این هست که چرا این‌قدر اسرائیل و امنیتش برا آمربکا مهمه؟مگه  اسراییل چی‌داره؟ موقعیت استراتژیک که نداره، مساحتی هم که نداره ، کشور پر جمعیتی هم نیست که تو اقتصاد دنیا هم گم هست.پس چرا امریکا این‌قدر به اسراییل اهمیت می‌ده ، حداقل مسیحی هم نیستن که مثلا بگم به خاطر مذهب.یه جای کار می‌لنگه واقعا چرا؟پ.ن1: به پیشنهاد دردانه که امروز روز وبلاگ نویسی بود این پست رو نوشتم.پ.ن2: دقیقا قیافه‌های ما الان مثل همون تصاویری هست که در پست ادامه فصل چهار گذاشتین.
مهرداد
۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۰۴ ۰ نظر

سلام

به خاطر مشکلات میهن بلاگ فعلا می‌تونید اینجا نظر بدین.smiley

 

 

مهرداد
۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۳ ۸ نظر
امروز دوستم داشت مطلب خنده‌داری رو تعریف می‌کرد، رسید به یه جایی که زدیم زیر خنده  بعد یکدفعه خنده رو لبام خشکید،دوستم پرسید چی شد؟گفتم هیچی.ولی حقیقتش یاد تکه‌ای از قلبم افتادم که با دستای خودم خاکش کردم.
مهرداد
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۲ ۰ نظر
کار سنگ‌گذاری آرامگاه پدر تمام شد.پدر رفت والان خاطراتش تو دلم تو ذهنم هست.خدا بیامرزتت پدر.خدا رحمتت کنه.یه چیزایی اذیتم می‌کنه پدر توزندگی سختی‌های زیادی کشید. همیشه فکر می‌کردم پدر این‌قدر عمر می‌کنه مخصوصا این سالای آخر بتونه  ظهور امام زمان(عج) رو ببینه و دیگری دیدن خوشبختی ما بود که نشد.در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم.              لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
مهرداد
۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۷:۳۴ ۲ نظر
سنگ مزار پدر در حال آماده شدنه.یه چیزی می‌گم قضاوتم نکنید.آره پذیرش مرگ عزیز سخته ولی بسته به نوع نگاه آدم و دیدگاهی که به مرگ داره سختی یا آسونی این پذیرش متغیره.(انشاءالله  با عزیزانتون  سالیان دراز خوش وخرم زندگی کنین).آنچه سخت‌تر از  وفات عزیزه مرور شدن خاطرات اون در لحظات تنهایی هست .وقتی پدر را همراه برادرم داخل مقبره‌اش می ذاشتیم خاطراتش برام مرور شد واون لحظه که کفن رو از  صورتش کنار زدم چهره اش آروم بود و از اینکه دیگه درد نمی‌کشه خوشحال بودم از این که رها شد از درد ورنج.خدا رحمتت کنه پدر.خدا برادرم رو جزای نیک بده، من که بواسطه کارم کمتر پیش پدر بودم و کارهای پدر برعهده اون و دیگر برادرم بود به مدت چندین سال.اوایل فکر می‌کردم شاید این مشغولیت به پدر آدم رو از کار و زندگی از تحصیل و...بندازه.چه خیالی!  رسیدگی به پدر خود زندگی بود.
مهرداد
۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَدوستان امروز(99/3/3) پدرم به رحمت خدا رفت.لطفا براشادی و آمرزش روحش فاتحه و صلوات بفرستین .امروز(99/3/4) پدر را به خاک سپردیم.فکرش را نمی کردم غسال پدرم دانش‌آموز سالیان دورم باشد.ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می‌ رود وان دل که با خود داشتم ، با دلستانم می رود
مهرداد
۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۷ ۳ نظر
افسرده شدم.فکر کنم. بعدا نوشت: باشه حالا شاید نشه زندگی کنم ولی باید زنده بمونم که.ادامه می‌دم پس.
مهرداد
۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۳ ۱ نظر
رفته بودم داروخانه مقداری الکل بخرم برای ضدعفونی.داشتم پول داروخونه رو می‌دادم که دستانی نحیف کتابی رو که گرفته بود پیشنهاد کرد .برگشتم دیدمش با موهای حنا رنگ و صورتی مهربان و بدنی نزار و کلامی خوش لحن .زن میانسالی بود با کالسکه خرید داشت کتاب حمل می کرد و می‌فروخت .بلافاصله یاد لیست کتاب‌های یکی از بلاگرا افتادم -راستش الان هم یادم نیست که کدام بلاگر بود- و کتاب ((سه‌شنبه‌ها با موری)) را دیدم .خریدمش ودرگوشه ای گذاشتم تا بعداز گذر ایامی چند بخوانمش .قصدم نشان دادن  همت بانوی محترم میانسال بود که داشت کسب روزی می‌کرد به همین سادگی، بی بهانه!پ.ن1:کتاب رو باید بخوانم اگر شایسته بود جای آن ستاره‌ها نامش را می‌نویسم.:)پ.ن2:امروز می‌رم محل کار .با خودم می برمش. وقت شد نکاتی از کتاب رو اینجا می‌نویسم اگر در خور بود.شاید هم سنتی شد و زین پس با کتب دیگر همین کار کردم.
مهرداد
۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۰۳ ۱ نظر
چند وقت پیش بود ،خسته عصبی و کلافه بود.پرسیدم چته؟یه جورایی داشت می‌گفت از زندگیم راضی نیستم وداغون شدم .صحبت پیش رفت تا اینکه فهمیدم خانومش دکتری قبول شده اون هم دولتی یه رشته سخت و پیشتر هم باهم مشاجراتی داشتن که الان تشدیدشده.چشام برق زد گفتم اینا که ناراحتی نداره .درسته یه مدت برنامه زندگی مختل می شه و به هم می خوره اما بعدش چی؟باعث افتخاره هم برا خودش هم برا تو. درضمن تو الان مرد زندگیش هستی و تو رو قابل تکیه دیده که همسرت شده و تو هم پذیرفتی پس مثل یه مرد پا زندگیت بمون .خلاصه گذشت تا اینکه شنیدم  بچه دار هم شدن !کلی خوشحال شدم براشون والان خیلی باهم خوبن.به چندتا از دوستان قول دادم که اگه متاهل شدم می رم خونه شون این هم به اونا اضافه شد.
مهرداد
۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۵۱ ۱ نظر