زمستان بود اونشب پروازم به تهران تاخیر داشت، تهران که رسیدم فرودگاه ماندم حوصله ی تشریفات و بیا برو هتل رو نداشتم اون هم به خاطر سه ساعت .روی صندلی ها دراز کش خوابم برده بود،(ید طولایی در خوابیدن تو فرودگاه دارم از بس شرکتای هواپیمایی ما ON TIME هستند....)،با صدای هق هق گریه بیدار شدم یه خانم بود،یه نگاه به ساعت مچییم انداختم ساعت دو نصف شب رو نشون می داد،سالن اونوقت شب همیشه خلوت می شد،چند ردیف آن طرف تر دختر و پسر جوانی باهم صحبت می کردن( شما بخوانیدمشاجره صداشون نسبتا بلند بود) به ۳۰ میزدند ظاهرسانتیمانتالی داشتن ،دختر مثل ابر بهار گریه میکرد چه قدر التماس می کرد،تو ذهنم گفتم برم یقه ی پسره رو بگیرم دوتا لیچار بارش کنم یاد ضرب المثلی افتادم که میگفت- زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن - از طرف دیگه گیج خواب بودم صدای اونا و چراغ های همیشه روشن سالن خواب رو از سرم پروند.پسر انگار تصمیم خودش رو گرفته بود،دخالت ها ی فامیل سبب مشکل بود ، خانه را ترک کرده بود در این حین بود که حرف آخر رو زد((طلاق)) صدای ناله ی دختر به آسمان رفت، هق هق گریه میکرد دیگر تحمل نیاوردم،بیرون رفتم، سیگاری نیستم ولی عجیب هوس سیگار کردم اون لحظه هوا بیرون سرد بودکمی صبر کردم شاید رفته باشن، برگشتم، دختر تنها مانده سر در گریبان همچنان گریه می کرد.دیگه خوابم نبرد صدای بلندگو اومد دنگ دنگ دنگ گوینده ی سالن با اون صدای تو دماغی(همشون این مدلی حرف میزنن): مسافرین محترم پرواز....... وقت رفتن بودپرواز همیشه 2ساعت طول می کشیددر تمام طول مسیر به این زوج فکر می کردم و اینکه پرونده ی یک زندگی چه آسان به خاطر دیگران مختومه می شد،چه آسان.پی نوشت:۱ . امیدوارم به طلاق ختم نشده باشد.۲. یادم رفت چی می خواستم بنویسم ببخشید باور کنید نکته ی مهمی بود .بعد از پی نوشت:دوباره وقت رفتن شد شرمنده دوستان معلوم نیست کی برگردم...در پناه خدا مراقب خود و مهربانی هایتان باشید.امروز نوشت:( ۱۸ اردیبهشت)این دیگه آخرش بود ساعت ۱۰ شب رفتم فرودگاه مبینم خبری نیست...میگم کو پرواز؟ میگه تغییر ساعت داشتیم ۶ عصر پریده...هیچی دیگه تو دلم گفتم آباد باشی ایران هی برا شرکت هواپیمایی...نه زنگی نه خبری... شرکت آسمان بود.
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۴
۲ نظر