کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی

آخرین مطالب

الکی خودت رو سنگدل  و بی‌وفا نشون نده خدابهت نمیاد، باور کن.
مهرداد
۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۸ ۰ نظر
داشت با شور و اشتیاق صفحات مربوط به لاتاری رو پر می‌کرد.هر از چند گاهی هم می گفت دعا کن که اسمم در بیاد. گفتم ان‌شاءالله هرچی خیره. البته نه فقط این دوستم بلکه خیل عظیم دوستان دیگر هم هر ساله منتظر این روز ها هستند که بخت‌آزمایی کنند.از دوستم می‌پرسم چرا می‌خوای بری ؟تو که کار داری ، خونه داری ، دو تا دختر داری . می‌گه اتفاقا به خاطر آینده این دوتا دخترم می‌خوام برم. چه بر سر جوان‌ها آمده که آینده رو این‌قدر تاریک می‌بینند یا بهتره پرسید مسولین گرامی چه کار کردین که این قدر جوون ها نا امیدن خصوصا از دست شما؟! می‌دونید از یه جهت حق می‌دم بهشون. بابت انقلاب ،  بابت ایستادگی در مقابل صدام و تحریم‌هاو ... چه رنج‌هایی  که به مردم تحمیل نشد. قسمت جالب ماجرا اینجاست که کسانی ما رو به ایستادگی تشویق کردند یا می‌کنند که صدای مرگ بر آمریکاشون گوش فلک رو کر کرده حتی سفارت آمریکا رو هم اشغال کردند!! ولی وابستگان درجه یک اون‌ها درهمان آمریکا درحال تحصیل و زندگی هستند. عجب ای عجب!! . واقعا همین‌کار جهت شکستن کمر اراده یک ملت کافیست .ریا مثل سرطان کشنده‌اس.امان از دست مسول ریاکار.
مهرداد
۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۴ ۲ نظر
اون وقت‌ها - منظورم دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد-تلویزیون برنامه خاصی نداشت  یعنی بهتره بگم چند کانال بیشتر نبود و حتی خیلی از خونه‌ها تی‌وی نداشتند .تنها سرگرمی ما به غیر از محل و مدرسه و خونه کارتون‌هایی بود که تی‌وی پخش می‌کرد اون هم چه کارتونهایی؟! قشنگ بودن‌ها خیلی هم قشنگ بودن فقط همه تراژیک بودن(این را بعدها فهمیدم آخر همه آنها یا پدر فوت کرده بود یا مادر ) از چوبین گرفته تا حنا و هایدی و باخانمان و...اما بیشترین تاثیر رو من خودم از فیلم هایی گرفتم که در زمینه دفاع مقدس بود و یا  شخصیت‌هایی که واقعی بودن و اسمشون رو زیاد از تی‌وی می‌شنیدم .یکی از اونا شهید چمران بود.آخه هم مدارج بالای علمی رو طی کرده بود و هم یه رزمنده بود که در نهایت شهید شده بود.مثل شهید چمران بودن آرزوم شده بود فقط همیشه بین دوراهی نظامی شدن یا استاد شدن گیر می‌کردم در عالم کودکی پیش خودم می‌گفتم خوب مثل ایشون دانشمند بشی خوبه یا شهید بشی.بزرگتر که شدم فهمیدم درست زندگی کردن از هردو اینها سخت‌تره قصدم کم ارزش جلوه دادن این ها نیست ولی به خدا تو این بل بشو  زندگی امروزه راه درست رو رفتن و تشخیص اون  و ماندن بر اون صراط خیلی سخته .البته جنبه علمی شهید چمران رو هنوز دوست دارم و اف بر ریا ان‌شاءالله پاش بیوفته در دفاع از آب و خاک وطنم کوتاهی نمی‌کنم.جرقه نوشتن این پست زمانی در ذهنم خورد که پسر بچه‌ای مغازه آمده بود و دنبال دفتری می‌گشت با جلد BATMAN .
مهرداد
۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۲ ۲ نظر
اسم کوچیکش یادم نیست. سال 71 بود و من کلاس سوم ابتدایی.خانم پاریاد رو می‌گم. خانم صبور و مهربونی بود گاهی وقت‌ها دچار سردرد می‌شد.بگذریم. اولین قولی که به یه نفر دادم همین خانم معلم بود.قول دادم همه  نمره‌هام بیست بشه و بشم شاگرد اول. و شدم فقط یک مورد تخطی داشتم آن هم درس دیکته بود.کلمه عامل الفیل  یادم نمی‌آید که آیا  الف لامش را گذاشتم یا نه، یا اینکه اصلا نباید می‌گذاشتم آمد و گفت تو به من قول دادی؟!. و من بودم که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. معدلم شده بود19.97 صدم.مدرسه ما تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر نداشت و از کلاس چهارم به بعد متاسفانه معلم‌های مادیگه خانوم نبودن. و روز آخر مدرسه شد روز وداع .و من از خانم پاریاد دوست داشتنی باید خداحافظی می‌کردم.جدا که شدیم صدایم زد برگشتم و گفت آرزوت چیه ؟  گفتم که دکتر بشم . دیدی خانم پاریاد آخرش فنی خوندم. نکته قابل توجه این خاطره برام این بود که چه طور  قول دادم. و از اراده خودم اون زمان‌ها که طفلی بیش نبودم  و با آن اوضاع اقتصادی بد خانه  هنوز در تعجبم.کاش می‌شد بزرگتر که شدم بیشتر پای قول هام واسم،کاش می شد پای قولایی که به خدا می‌دادم وامیستادم کاش اراده اون سال‌ها را هنوز می‌داشتم.پ.ن: خانم پاریاد الان کجایی؟ دلم براتون تنگ شده. دلم برا معصومیت اون سال ها تنگ شده.
مهرداد
۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۸ ۲ نظر
ربطی ندارد کودکی یا بزرگسال ،زن هستی یا مرد .یه وقت‌هایی آدم تو زندگیش به لحظاتی می رسه که با یک تلنگر می‌شکند.این جور وقت‌ها آدم‌ها بیشتر از هر زمان دیگری نیاز به یک جمع دارن به یک دوست یا برادر .این رو نوشتم  که اگه یه روز به همچنین کسی برخوردم حتی اگه شده یه ذره  هواشو داشته باشم.خدا رو چی دیدی شاید یک روز برا خودم پیش بیاد.پ.ن: این روزا هوای پدر و مادرها رو بیشتر داشته باشید که گذران روزگار بس ناجوانمردانه سخت شده است.
مهرداد
۰۸ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۳ ۱ نظر
باز هم یک هفت شد.پاییز و دلتنگی‌های تکراری هر سالش.چند روزی رییس سکو مرخصی رفته جای ایشون واسادیم.از خلوت خودم این کار دورم می‌کنه.سکوت و تنهایی رو بیشتر دوست دارم.آنچه قابل ذکر هست حجم عظیم دوباره‌کاری‌ها بابت سو مدیریت.وخدا می‌دونست اگر سیستم ارتباطی داخلی نبود چند اصله درخت بابت نامه‌های بی‌خود باید قطع می‌شد.شروع سال تحصیلی جدید رو به همه تبریک می‌گیم .دانشجو ،دانش‌آموز و معلم و استاد و...خوب درس بخونین، برا نمره نخونین، علت‌ها رو جویا بشین و مهارت کسب کنین. نمره چیز بی خودیه و حتی گاهی وقت ها مدرک .دوست سابقم ریس شرکت بود بعد چند سال هنوز نرفته بود برا تصفیه و گرفتن مدرکش البته سربازی معاف بود لاکن در قید نمره نبود و با سواد بود.الان صدای سیستم تهویه اتاق و دیزل سکو تو هم پیچیده و حالت یکنواختی که داره مثل لالایی خواب آوره.آدم یاد پنکه سقفی کلاس درس می‌افته بعد از ظهر یک روز گرم با خورشت چمن دانشگاه و معادلات سنگین درس دیفرانسیل.بگذریم. بشنویم: آفتاب مهربانیاولین روز  مهر 98 جای در بی کران آب های گرم خلیج فارس
مهرداد
۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۹ ۱ نظر
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى‏ رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةًهمیشه با شنیدن این آیه یاد امام حسین (ع) می افتم.درسوره بقره خدا درمقام جوابگویی یهودیان بهانه جو بر می‌آید و می‌فرماید اگر راست می‌گویید آرزوی مرگ کنید اگر خود را برحق و مومن می دانید.این آیه هم تکان دهنده است و به خود می‌گویم آیا من هم آماده رفتن هستم اگر مرگ مرا در بر بگیرد؟حقیقتش نه.اما آل علی (ع) که مصداق آیه ذکر شده در بالا هستن چرا.و نمونه‌اش آنچه بود که در کربلا رخ داد 1380 سال پیش.
مهرداد
۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۱۹ ۱ نظر
سلام و خسته نباشید عرض می‌کنم خدمت بلاگر های گرامی .خب برگشتنی سراغ خانه جدید رفتیم و با برو بچ تجهیزش نمودیم. یک اجاق و یک سماور و تلویزیون وملزومات دیگر.راه اندازی تلفن (یه چند جایی قطع شده بود)و آبگرمکن.کلی در رفت و آمد بودم بین خانه قبلی و خانه جدید.شاگرد مغازه هم سه روز بابت مراسم عقدش مرخصی گرفته بود در نتیجه اونجا هم می‌رفتم.الان پنجشنبه است و فردا جمعه هست و باز عازم محل کار .از صبح به خاطر حرف یه نفر کمی حالم گرفته است.گذاشتم آروم تر که شدم جوابش رو بدم.دوستم میگه بیا باجانقم شو ولی خوب این فکر رو پیش خودش نمی‌کنه که شرایط من با خودش آسمون تا زمین فرق می‌کنه.بالاخره تقدیر ما هم این بوده کارهای ناتمام نسل گذشته رو تموم کنیم.هییییی،زندگی منطقی تر و گاهی بی رحم تر از اونیه که به نظر می رسه.در حال غلبه بر فوبایای هستم که چندین سال پیش باید شکستش می دادم فعلا 3 بر 0 اون جلو هستش.زندگی شاید همین باشد و اشتباهی دنبال مقصدم، کسی چه می‌دونه؟!
مهرداد
۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۱۱ ۳ نظر
بنا به دلایلی نصف افراد خونه رفتیم خونه جدید، محله جدید.اما حقیقتش دلتنگ شدم ،نیم قرن در محله سابق بودیم این به کنار.دوری از هم  بیشتر اذیت می‌کنه.مرخصی گرفته بودم برا این جابجایی حالا دارم این رو تو تهران می‌نویسم.خدا بگم مستاجر قبلی رو چه کار کنه دیرتخلیه کرد  و امروز کلی اذیت شدم.باورتون می‌شه تا 40  دقیقه قبل پرواز داشتم با آچار فرانس  شیر عوض می‌کردم.سختی این جابجایی بیشت برا مادرمه که بعد عمری  دیگه هر روز صبح که از خواب پا می شه،  همه بچه ها رو نمی بینه.توکل بر خدا .
مهرداد
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۲ ۱ نظر
این روزا نمیدونم چمه،خواهرم ، یا دوستم یا برادرم داره باهام حرف می‌زنه،بعد داد میزنه هی فلانی کجایی، حالا من دقیقا دارم تو صورتشون نگاه می‌کنم ولی نمی‌دونم اصلا کجام، بدتر از اون یادم نمی‌یاد اصلا داشتن چی می‌گفتن واصلا ن به چی فکر می‌کردم.چه تابستون گنگ و مبهمیه.پناه بر خدای بزرگ و سبحان.شما هم این جوری شدین؟
مهرداد
۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۳ ۰ نظر