سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام میپرسیدم که مامانبزرگ چی شده و میگفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همهشون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همهتون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت ایشون شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم میگفتن ایشالا که زندهست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زندهست چرا مشکی پوشیده پس؟
پاسخ:
خدا مادربزرگ شما رو رحمت کنه 🤲
امشب کمی از داغ دلم کم شد، یک سال بود این صهیونیستهای بشر نما از در و دیوار غزه جنازه بچهها رو آویزون میکردن.
آخرالزمان... با گل زخم سر راه تو آذین بستیم داغهای دل ما جای چراغانی ها.... .... روزها و شبهای عجیبی رو از سر میگذرونیم که داره تاریخ ایران و دنیا رو تغییر میده... کاش سربلند بشیم...
پاسخ:
از بعد شهادت سردار سلیمانی به قولی نخ تسبیح دنیا انگار بریده شد، روزهای تاریخساز، پیچ بزرگ تاریخی، نه تنها سرنوشت ایران بلکه سرنوشت دنیا داره این روزا رقم میخوره، خدا مدد و آگاهی بده به مردم ما طاقت بیارن.
رو سکوهای نفتی اوضاع چطوره؟ خدا محافظتون باشه و انشاءالله که گزندی از دستان این اهریمن ناپاک متوجه ایران عزیز نشه اما بالاخره جنگه...و دشمن ناجوانمرد و وحشی...
پاسخ:
درود بر دکتر گرامی
بد نیست، البته الان خونه هستم، ولی همکاران گرفتار شدن، از بعد از حمله هیچ پروازی مجوز ندارد چه هواپیما و چه هلیکوپتر
موندن رو سکو و تعویض شیفت صورت نگرفته :|
بله جنگ هست اون هم با کی با خونخوارترین دشمن، آخ که دلم میخواد خودم به تیر ببندمشون دلم خنک شه، کودک کشهای پست فطرت.
انشاءالله، انشاءالله.
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
سال سوم کارشناسی بودم که یه شب از تبریز زنگ زدن که حال مادربزرگت خوب نیست و بیا ببینش. یه تعداد از اقواممون کرج و تهران بودن. زنگ زدن که میایم دنبالت که باهم بریم. مدام میپرسیدم که مامانبزرگ چی شده و میگفتن یه کم حالش خوب نیست. وقتی با ماشین اومدن دم در خوابگاه که ببرنم تبریز، دیدم همهشون مشکی پوشیدن. تا برسیم تبریز فقط گریه کردم که اگه حالش خوبه چرا مشکی پوشیدین همهتون. شنبه صبح جسته گریخته یه چیزایی راجع به احتمال شهادت ایشون شنیدم، ولی اخبار موثق نبود و تو مدرسه هم میگفتن ایشالا که زندهست. بعد از مدرسه فرهنگستان جلسه داشتم. تا وارد جلسه شدم و پیراهن مشکی رئیسو دیدم لحظۀ دیدنِ پیراهن مشکی اقواممون برای فوت مادربزرگم تداعی شد. با خودم گفتم اگه زندهست چرا مشکی پوشیده پس؟