375. این روزها
چند تا عکس گذاشتم کمی حجم زیادی دارن اگه خواستین برین ادامه مطلب.
این روزها اوضاع جوری شده که انگار دنیا داره دور سرم میچرخه، هیچ چی ثابت نیست، این چند سال اخیر سرعت اتفاقات و گذر عمر هم آنچنان زیاد بوده که انگار مثلا 2020 خوابیدم، 2024 بلند شدم :|.
آدم همیشه به لطف خدا امید داره، ولی احساساساتم رنگ امید نداره....
زودی رسیدم تهران گفتم یه سر برم بیرون لابهلای کتابفروشیهای انقلاب، برادرم یادم بود که کتاب حافظ میخواست، گفتم بگردم همون اون رو پیدا کنم هم کتاب مورد نظر خودم رو، کتاب نسبتا نفیسی از حافظ خریدم پایین هر شعر فالش هم گفته، اگه شد عکسش رو هم میذارم، کتاب خودم رو پیدا نکردم، اسمش تحلیل دیدگاه فلسفی فیزیکدانان معاصر هست آخرین موجودیشون یک سال پیش بوده، باشه میدونم الان میگین خب اینترنتی سفارش بده، مثل اینکه این کار رو باید بکنم، توی مترو هم یه خانم و یه آقای مسن که مثل خودم از شهرستان اومده بودن رو راهنمایی کردم خانمه دروازه دولت پیاده میشد، آقاهه هم میدون جهاد. هتل که مستقر شدم رفتم چهار راه ولی عصر یه تکپوش مردونه آستین بلند گرفتم، مگه گیر میاومد، همه آستینها کوتاه بود رعایت حجاب لازمه خب! درضمن ساعد و دست آدم هم سیاه میشه با آستین کوتاه، چرا حجم لباس های زنانه اینقدر زیاده؟ داشتم میگشتم که دختر کوچولویی ناز پنج ساله فکر کنم داشت مامانشو صدا میزد، فهمیدم گم شده توی حجم لباسهای زنانه چهار راه ولیعصر آدم بزرگها هم گم میشن، گفتم لابد مادرش همین نزدیکیهاست و میآد ، ۱۰۰۰ متر پایینتر دیدم خانومی با دختر بزرگترش داره ترکی حرف میزنه و دعواش میکنه و نگرانه و اشکاش سرازیره سر در نیاوردم فهمیدم اتفاقی افتاده رفتم جلو گفتم خانوم اون جلوتر دختر کوچیکی داره مامانش رو صدا میزنه هراسان شروع کردن دویدن، دلم طاقت نیاورد برگشتم رفتم اونجا ببینم دخترش رو پیدا کرده یا نه دیدم داره دعواش میکنه گفتم خدا رو شکر پیداش کردین و برگشتم هتل.
صبح جنوب خلبان هلیکوپتر در حال چک کردن چک لیست پرواز
این هم شناور و یک سکوی گازی که به قول سهراب از آن هزاران پایی خاک از پشت پنجرهاش پیداست البته اینجا باید گفت آب.
پایان.