تقدیر یک فرشته
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ
صداش پیر و دورگه شده بود از صداش غم میبارید.حدس میزدم اتفاقی افتاده.باهاش قرار گذاشتم و دیدمش موهاش چه قدر سفید شده بود.بهم مهلت نداد و خودش شروع کرد."گفت آزمون داشتم فکر کنم شهر سنندج بود جهت اپراتوری پست های برق برون شهری نفر می خواستن.با مادرش رفته بود و آنجا در خانه ی خاله ساکن شده بودند.صبح آزمون مادر رفته بود که برایش نان گرم بیاورد . ولی آن آخرین دیدار شده بود . مادرش تصادف کرده بود و در دم جان سپرده بود.و او الان خودش را مقصر میدانست به گمانم برای شش، هفت سال پیش بود ولی هنوز داغش بر دلش مانده بود. دلداریش دادم و گفتم این چه حرفی است ؟با تقدیر که نمیشود جنگید . آرام شد. وفکر کردم من چه بد بودم که ازو خبر نداشتم...شاید هر از چند گاهی احوال دوستان را باید گرفت کسی چه میداند شاید این یک حرف ما مسیر زندگی اش را عوض کند.خدایا خودت حافظ همه ی مادران باش....
۹۶/۱۱/۱۰