از برای کاری دیروز وارد اصفهان شدم و امروز بر آجرهای خسته ی سی و سه پل قدم گذاشتم و چه حس غریبی است که پای بر خشتی می نهی که آدمیان بسیار در گذر زمان بر آن پای نهاده اند ......انصافا زیبا هستند، پایین رفتم و از بستر خشک زاینده رود به این پیرمرد نگاه کردم،حقیقتا خشکی رود خیلی غم انگیز بود .خشت های پل سالخورده بودند وقریب به پانصد سال در این نظم عجیبشان که زایده ی صبر و ذوق زایدالوصف انسان آن زمانه اند باقی مانده اند. آثار تاریخی را دوست دارم نگاه کنم ،عمیق و طولانی ،حال آنهایی که روی خشت ها اثری ناخوش به جا می گذارند را نمی فهمم.پیرمرد ها و پیرزن های سویسی زیادی امروز گرد پل بودند و با اشتیاق زاید الوصفی که برای بعضی هموطنان غریب بود در حال ثبت احوال آثار در قاب تصویر بودند.ونمی دانم چه ذکر کنم از بوسه های مخفییانه و پر از استرس دخترکان و پسرکان از مسیر سی و سه پل تا پل خواجو و به نظرم این کارشان زیبا نبود و اشتباه گرفته بودن زمان و مکان را وشاید حیا وعفت و غیرت را . .....که البته صحبت زیاد است لیک در این مقال نمیگنجد.............از میان همه ی عکس ها این عکس برام جالبه ،به کلاغ ها حسودیم شد که آزادانه در نسیمی سرد و آسمانی آبی بر فراز گلدسته ی مسجد امام پرواز می کردند.مهرماه ۹۶ اصفهان .
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۹
۱ نظر