هنگام نوشتن خوابی نیم روزی در روزی ابری و بارانی ما را سخت در ربوده بود که قهوه ای زدیم و نوشتیم.در راستای خاطره نویسی با دعوت یک آشنا 1.من گرخیده ،معلم رمبیدهنمیدونم ،فکر کنم دوران راهنمایی بود .خلاصه ما هم از دوستداران ریاضی بودیم.مغضوب عدهای در کلاس .معلم ریاضی سر کلاس اومد و شروع کرد به درس دادن.بعد مساله ای طرح کرد و خواستار شد که یه داوطلب بیاد حل کنه .خوب انتظار ندارین که بگم عمه گرام رفت برا حل اون :) خودم رفتم دیگه .شروع کردم به حل کردن و رسیدم به جایی که انتهای تخته سیاه بود .خدمت مخاطبین کچلم عارضم که اون وقت ها که وایت برد نبود.اما بعد رسیدم کنار میز معلم. معلم هم واستاده بود و داشت توضیح میداد برا بچه ها که مساله اله وبله و من صندلی رو جابجا کردم که بتونم بنویسم و در حال نوشتن بودم که گرمپی استاد رمبید رو زمین و ولو شد بنده خدا فکر کرده بود داره رو صندلی میشینه لیکن دل غافل و از همه جا بی خبر که من صندلی رو جابجا کردم. کلاس رفت رو هوا و من گرخیده مونده بودم و استاد رمبیده. گچ از دستم بر زمین فرو افتاد و پوکر فیس وار به معلم و و دهان بازش و به بچه ها نگاه میکردم نمیدانستم سکوت کنم یا بخندم o-O2.کاغذ بباید که میز نشاید.از کلاس های مورد علاقهی من در دانشگاه ادبیات فارسی بود.استاد هر از چند گاهی موضوعی ،چیزی میداد از برای تحقیق.سهم من فکر کنم در مورد حضرت مولانا بود .بگذریم، از اینجا و از آنجا مطلبی گیر آورده واز برای ارایه آماده کرده بودیم.و نوبت به من رسید. آری پشت میز استاد رفتیم . از اون میزهایی که قدی بود نه اداری که بچهها بهش جا استادی میگفتن بر وزن جامدادی .برگه ها رو روی میز گذاشته دستی بر محاسن نداشته کشیدیم و اندکی در چشم حضار نگریستیم و با صاف کردن گلو با چند سرفه آغاز نمودیم.شروع کردیم به خواندن و گفتن و خواندن و...همینگونه ادامه دادیم تا اینکه در برگه به کلمه ای برخوردم که نتونستم بخونمش. بگم دستخطم تعریفی ندارد.(عزیزان فکر کنید طرف دست خط خودش رو هم نتونه بخونه!!البته به شما کچلها هیچ ربطی نداره : دی ) . معمولا در چنین مواقعی طرف برگه را بر میدارد و به چشمانش نزدیکتر می کند تا بتواند کلمه را بخواند.لیکن ، لاکن استرس ما را فرا گرفت و ما نیز میخواستیم چنین کنیم که بتوانیم کلمه را بخوانیم .اما نمی شد هر چه زور میزدم برگه بالا نمی آمد .آی زور میزدم ها زور میزدم .حدس بزنید چی شده بود . من دیووووانه لبه های میز رو گرفته بودم و داشتم زور میزدم که میز را به چشمانم نزدیکتر کنم به جای کاغذ!!!!!!!!! .که استاد بانگ برآورد : کاغذ بباید که میز نشاید.آی کلاس رو هوا بود و رخ ما سرخ.پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید برا جایزه نوشتم . لبیک یا آشنا http://glaryzhan.mihanblog.com/post/138بعدا نوشت:ما که رفتیم دریا،ولی 100تومن کوفتتون بشه
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۱۵
۱ نظر