کهکشان آبی 1

گاه نوشته

کهکشان آبی 1

گاه نوشته

بایگانی
آخرین مطالب

ترس

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۱۲ ق.ظ
داشتم تو سالن قدم می زدم .پارسال رمضان بود ،ابتدای رمضان.سالن فرودگاه هم می‌دانیدپر از اماکن فروش چیز های مختلف است که با دیوار های چوبی از هم جدا می‌شوند.همین جور  داشتم پیش می رفتم یکدفعه دخترخانمی گفت:به خدا حامله‌ام!! سرم را بالا بردم دیدم دختر جوانی هست که پشت یکی از دیوار ها داشت سرپایی ساندویچ می خورد.نگاهی به خودم انداختم نگاهی به اطراف انداختم .هاج و واج که چرا دخترخانم این را دارد به من می‌گوید.کمی فکر کردم یکدفعه ندای از درون آمد خنگ خدا رمضان است. یعنی ها بد وضعیتی بود نمی‌دونستم بخندم، نخندم  جدی باشم نباشم اصلا چی بگم. باقی لقمه را که در دهانش مانده بود قورت داد.چه قدر نگران بود :/ گفتم راحت باشید خانم اینجا همه مسافراند.بعدها پیش خودم فکر کردم شاید ترس برخورد بد و خشن بعضی ها همچین دل نگرانی را در او ایجاد کرده بود.پ.ن : رمضان نزدیک است و تنی چند از دستان اشاره فرموده بودند در بلاگهایشان ،ناخودآگاه این خاطره به ذهنم آمد.
  • ۹۷/۰۲/۰۶
  • ۲۴ نمایش
  • مهرداد

خاطره

رمضان

فرودگاه